وقتی می نویسم،آرام ترینم

اینجا بیشتر از هر  جای دیگری.

چندین و چندین وبلاگ ایجاد کردم تا به امروز ولی هیچ جا برای من نیست

به غیر از این نیمه ی پنهان دوست داشتنی

این که من دیوانه ی تکرار و جاهای آشنا و آدمها ی قدیمی هستم ،خوب در ذات من هست.

با همه ی دنیا که نباید بجنگم!!

سلام!

و روی پیشانی بعضی از آدم ها نوشته اند : حق هرگونه استفاده ممنوع و محفوظ است ...

تا به امروز خودم را این قدر درهم شکسته و آشفته ندیده بودم

این همه تنها و  این همه دلتنگ 

نمیدانم که چرا زبان باز نمی کنم،نمیدانم چرا حرف نمی زنم

هجوم وحشی فکرهای ترسناکم را بی محابا تنها با  خودم مرور می کنم

دلهره آورست،ترسناکست این حجم بالای فکر و خیال!


خوب نیست...

هیچ خوب نیست زبان به دهان گرفتن و سکوت کردن ،نهایتش این می شود که حرف زدن از خاطرم می رود،که رفته....آخ که بدجور دلگیرم و دلتنگ.

و بعد از آن این حال ـ بد ـ جسمی امانم را بریده،نمیدانم شاید دلیل اضطرابم همینست ،ترسیدن از چه می شود های لعنتی!


دلم یک لحظه آرامش می خواهد،یک کمی خیال راحت برای چند دقیقه آرامش و اطمینان در آغوش آشنایی و فقط  کمی ، کمی حس ـ خوب ـ بهترین بودن!


گریز

دلبری  میکرد

با دو انگشت کشیده ی لاک زده ی مرتب رشته ی سنگین موهای مشکی اش را کنار میزد و از کنار صورت نگاهش می کرد.

دود سیگار را از میان لبهای سرخ براق ،به هوا پراکنده می کرد،به همان ظرافت زنانه اش بین همان دو انگشت لاک زده ی مرتب سیگار باریک را نگه  داشته بود.

خنده هایش مکثی کوتاه بود بین لب گرفتن هایش از قهوه ی شیرین شده ی کافه ی خیابان چهاردهم و نگاه چشمهایش از بین پلک زدن های آرام و بی شتاب ،عمق داشت.

اولین دکمه مانتوی سیاهش را رها کرده بود  و برای بستن دومی انگار که لحظه ای را درنگ نکرده بود،نیمه باز و نامعلوم.

بال شال سیاه شق و رق را که با بی حوصلگی روی شانه ها انداخت از مرد در مورد دختر بچه ی 4 ساله اش پرسید....

شب موهای آشفته و گره خورده ی بلند را از جلوی چشم کنار زد،بغض کرده بود و دلدرد دوباره سراغش آمده بود،نیم نگاهی به آن سوی تخت درهم انداخت و در سیاهی مطلق اتاق سکوت را ادامه داد

آخر سر طاقتش نماند،موبایلش را از آن شلوغی اتاق پیدا کرد،بلند شد و آهسته به بالکن لعنتی رو بروی خانه ی او رفت شماره را گرفت و گوشی را کنار گوش گذاشت

دست کشید به میله ی سرد آهنی بالکن،با  آن یک تکه لباس حسابی سردش شده بود

در آیــنـه

خیره شدن توی چشمهای خسته و ریز آدمی که شب هاش را پی خوندن کتاب و تحقیقات صرف کرده،بنظرم ارزشمنده  یه جورایی عبادته...

تو دست گرفتن دستای خشک و زبر مادری که همه ی زیبایی مادرانه اش را به پای تمیزی کودکش ریخته،ارزشمنده.

نگاه کردن به آیینه هیچ مهم نیست،مگه این که خسته و عرق کرده دوزانو روی زمین باشگاه مورد علاقت بشینی و به خودت خیره بشی،مگه این که به اون چه که کردی افتخار کنی.

دارم عادت می کنم که چهارچوب شخصی خودم را بسازم و ازش بیرون نزنم،دارم با خودم تکرار می کنم کم انتظاری و گه گاهی انتظار نداشتن،دارم عادت می کنم ادم ها را با عادت هاشون تنها بزارم

دارم تلاش می کنم

اینجوری زندگی کردن تنها جوری از زندگیه که می چسبه ، تنها راه واسه فرار کردن از چیزایی که خسته ات میکنه که حرصت میده!

خوبم،حال خوبی دارم و همه ی حال خوبم را مدیون دنیای روشنی هستم که واسه خودم ساختم...


گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه بن بست

گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از
ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک!

همین شکوفه های سفید


+به خودم قول دادم امسال را بی محابا زندگی کنم ،عجیب تر زندگی کن،بلندپروازانه زندگی کنم و از تصمیم ها،سفرها،اتفاقات خوش ایند استقبال کنم،اوهوم امسال را باید زندگی کنم

یه چیز برزگ بود برام که یه گوشه از خونه نشسته بود.

همه احساسم بهش زیبایی و سکوت پر ابهتش بود.
هر وسیله ای برای من توی خونه،یه احترامی داره،یه قدر دوست داشتنی،یه حسی.
این نداشت یا حداقل فقط به حد زیباییش احساساتم را پر می کرد...
اواخر فروردین ...
خاک روش را دستی کشیدم،صندلی را بیرون کشیدم و در چوبی را باز کردم با زدن دکمه ی روشن و لمس با دقت اولین کلاویه یهو تموم جونم پر از حس شد م و مثل جوونه زد یکباره ی یه درخت مثل شکوفه های سفید..
امروز وقتی با تموم استرس شروع کردم به خوندن نت ها و یاد گرفتن ریتمی که توی کتاب سفید بود وقتی دلواپپسی یاد نگرفتن تبدیل شد به یه لبخند شیرین و از ته دل حس کردم چه قدر این لحظه ها را دوست دارم
درد کمرم و گرفتگی انگشتهام که هنوز پا در هوا و معلق روی هوان و نمیدونن کی فرود بیان!

کتاب را بستم و دست از کار کشیدم ...حالا دیگه این قسمت از خونه برای من حال و هوای دیگه ای داره....

+

من دوست دارم اگر که مرد جوانی هستی لحظه ای روی مبل راحتی خانه ام بنشینی بند ساعتت را رها کنی و مرا بخوانی
اگر که دخترکی هستی کوله ات را زمین بگذاری بند شالت را باز کنی و مرا بخوانی
تو اگر مادری هستی مادر بچه ای کوچک،کودکت را به سینه ی مهربانت تکیه بدهی و مرا بخوانی
اگر پدری هستی سخت درگیر شلوغی ها عینکت را ازچشم برداری و لحظه ای مرا بخوانی
اگر پدربزرگ هستید و کتابی در دست داری آن را یک لحظه در دست دیگرت نگه داری و مرا بخوانی
اگر مادربزگ عزیزی هستی شربتی که تعارفتان می کنم را هم بزنی و تکیه به مبل راحتی مرا بخوانی
من نمیخواهم که تو را درگیر حرفهای بزرگ بکنم من از چیزهای کوچک زندگی دلم میخواهد حرف بزنم مثل یک گنجشک آوازه خوان باشم
محض دلخوشیت اندکی برایت بخانم
من فقط دلم میخواهد قدری کنارتان بمانم!

Closed Eyes

خواب دیده بودم که مردی خوش چهره ایستاده بالای سرم

هشدارم میدهد که عملی که قرارست فردا صبح رویم انجام دهند بسیار خطرناک تر از آنچه است که در تصور دارم

برایم شرح می دهد ک چطور لایه لایه مغزم را میشکافد تا به تومور دست پیدا کند و بعد ، بعد از بیرون کشیدن آن تومور کوچک من شاید دیگر من نبودم

یعنی همین بودم ولی دیگر آن چیزی که الان هستم نبودم...

صبح که از خواب بیدار شدم ترس برم داشته بود،بودنم در شکلی که نباشم و یادم نیاید که را دوست داشتم ،چطور دوست داشته ام بودنم در حالیکه یادم نیاید از چه لذت می بردم اصلا یادم نیاید در کجای زندگی بوده ام....عجب!

آخ نفس های عمیق میخواهم بکشم،نفس های بلند صدا دار اگر قرار باشد خاطره هایم را بیرون بیاورم ،قرار باشد نداشته باشمشان چه چیزهایی را از دست خواهم داد...

اولین بار که ن رفت تا از فرودگاه لعنتی برگردیم خانه شده بود 6 صبح ،گرفتم و تخت خوابیدم و هی خوابهای آشفته دیدم صبح با زنگ هانیه بیدار شدم صدای دلتنگش به اشک کشاندم،با قطع کردن گوشی هق هق دلتنگی را ...

راستش بدجور عادت کردم به نیمه رها کردن کتاب ها اهنگ ها فیلم هایی که دوست دارم و حالا هم جمله ها...

دوست دارم با ذهن خودم نقش بندازم دوست دارم با ذهن خودم تصور کنم اخر هر چیزی را

من....من قهرمان اسطوره ای سرزمینی به نام خودم

هی !اصلا یادت میاید آن ظهری که تنها غذا میخوردی و فیلم می دیدی؟فیلمش را که نه ولی حسم را یادم هست

با دهان پر اشک ریختن و دراز کشیدن  روی نقش های قالی فرش، ریختن اشک ها بر روی پشم نرم فرش دست باف.قسم خوردن و عهد بستن به تمام کردن تکرار ناکرده های این روزهای خسته ...

عهد بستن ها  آخ تکیه کردن ها دل شکستن ها

این ها را همه را ...

نمیخاهم از دست بدهم

شکستن های هر روزه ام

جمع شدن اشک در چشم هایم

این ها را نمیخواهم از دست بدهم

سخت نگهشان میدارم 

برای پیدا کردن حتی یک سر سوزن خوش بختی همه را به جان خریده بودم ، نه،نه...حتی با از یاد بردن تمام یاد ها این ها را از دست نخواهم داد...

آس را رو کن

دست زیر چونه گذاشتنمان،بغض کردنمان حتی سکوتمان هم صدای هم بود .

آن طور کج کردن سر برای دیدن بازیگر تئاتر و آن طور لبخند زدن نیمه به حرفهایشان ،یکی بود ،با هم بود،تفاوت نداشت.

وقتی تکیه به دیوار پاهایم را کنارش دراز می کردم و کتاب شعر دوست داشتنیم را می خواندم،حرف زدن و گوش دادنمان شبیه به هم بود،فاصله ای نداشت.

ولی وقتی حرفهایمان روزمره بود مثلا از یک خودکار می گفتیم ازطعم دلچسب غذاهای دلخواهمان از احساس عادیمان به آدمهای مشترک زندگی یا حتی نحوه ی چیدن و برنامه ریزی برای کارهای زندگی،از چیزهای معمولی زندگی از هم دور بودیم دوووور بودیم .... متفاوت بودیم

فاصله داشتیم زیاد....

آن قدر که به چشم می امد ،به چشم می آمد برخوردها،به چشم می آمد  رفتارها،تضادها،افکار و احساسات  سوتفاهم می شد و بغضی می آمد و می نشست در گلو می آمد و چهارزانو در قلبت لم می داد میشد دردی مضمن که بدتر نمیشد اما خوب هم نمیشد.

این شد که شکست،قفل اعتمادش شکست و در تردیدش باز شد بعد هم هی باد کرد و باد کرد تا رسید به مرز ترکیدن یک لحظه مکث کرد،"تردید "را می گویم با چشم های ریز و عمیق نگاهمان کرد،به دستهایمان،به لبهایمان به بدنی که همچنان حریص و تشنه مانده بود

به افکارمان به احساساتی که باقی مانده بودند و اگر مشترک نبودند یا خیلی کم مشترک بودند اما عمیق بودند،عمق داشتند و دست کم گرفتنشان عین حماقت بود،تردید با دست های زبر و خشکیده انگشتهایمان را نزدیک کرد،نزدیک تر...

من نشستم این سو و به قصد نوشتن ضرب گرفتم روی صفحه کلید و او آن سو تــَرَک برگه ی حکم را با انگشتهایش بین برگه های دیگر  آرام تکان داد.

چه فرقی دارد مثلا سرباز دل بهترینش می بود

بیندازد یا نیندازد ...

ببازد یا پاس دهد

یا اصلا ،حتی انداختنش انقدرها هم که به نظر می آید بد نباشد

سالاد شیرازی

توی روزمرگی روزهام،توی بی رمقی پاییزی تهران،روبروی برگای زرد درخت روبروی میزکارم ایستادم و دلم سادگی لذت بخش یه سفر دو سه روزه میخواد.

نشسته باشم چهار زانو،روی کف قالی پوش ویلا با یک کاسه ی بلور که برای همان ویلای اجاره ای باشد و خیار گوجه هایی برای خرد شدن!

موها، این عنصر مهم زنانه گی را محکم بسته باشم بالای سرم و بین دود کبابی که از بالکن می آید و مه غلیظی که از پنجره ها در خانه پخش می شود احاطه شده باشم.

از اطرافم صدای آواز و حرف زدن و گاها خنده های بلند بیاید،یکی با سیخ های کباب در دست از ظرف سالاد خیار بردارد ، او همانی باشد که دارد اواز می خواند .

من همه ی دغدغه ام این باشد که خیار ها یکدست و ریز خرد شوند!

 دیگری میان حرف زدنم پفکی بچپاند در دهانم و بی حرف برود

یکدفعه سردم شود و زل بزنم به آبی دریا و آن یکی ،آن آخری کاپشنش را بیندازد روی دوشم،من اشاره کنم به شلوارک کوتاهش و بگویم یخ نکنی و او چشمکی بزند و برود

من به آبی دریا خیره شوم و با خارش دستم از گوجه های خرد شده به خود بیایم

 

خوش ساخت

من به چیزهای عجیبی در آدمها نگاه می کنم،به اخلاق و عادت های کوچک زندگیشان،شاید همین را در خودم دوست داشته باشم و شاید همین باشد که ارتباط هایم را کمی سخت می کند گاها.

بازیگرهای مورد علاقه ام را که می بینم یکدفعه دلم هول بر می دارد که اینجا چرا؟ با اتفاقات هولناکی که در نقش های قبلیش افتاد چه می کند،حتی قرار است که چه بکند،جالب است!وقتی بازیگری اینطور در عمق و لایه های قدیمی ذهنت ماندگار شود و نقش هایش با افکارت در حال مجادله باشد،دوست دارم این حس را.

حالا از این دو نکته خواستم به این برسم  که زندگی عادی در جریان است با اتفاقات عادی ,میدانی من تا به امروزم خطرهای زیادی را پشت سر گذاشته ام،یعنی میشد اتفاق بیفتدو نیافتاد،میتوانست گوشه ای باشم از یک آدم ربایی هولناک یا که یک بیماری نادر مادرزادی بگیرم،یا مثلا  مردی در زندگیم بود که چه خیانت ها به من نکرده بود،بله! تا به امروزم را چه خوشبخت گذشته ام...

میدانی نمیشود جلوی خیلی چیزها ایستاد،نمی شود چیزهای زیادی را متوقف کرد،من فقط میدانم که قسمت بزرگی از زندگیم در دست خودم است،میدانم که نهایتا در روز آنچه که ساخته ام به دست خودم بوده،میدانم اگر بازی را باخته باشم حقیقتا خودم خراب کرده ام.

یک نقش ساده در یک فیلم خوش ساخت افکار ادم را چه خوب بازی می دهد زنی که خیانت دیده و فکر انتقام است یا مردی پرتکاپو ک درگیر مریضی ناعلاج شده و خودش را باخته،قسمتیست از نقشی بزرگ...بخشیست که شاید من نیستم

با تمام قدرتت یک زن باش!

بلاخره هر چه که باشد،یک روز با دل آشوبه از خواب بیدار می شوی و می نشینی روی تخت و زل می زنی به آسمان آن سوی پنجره.

هرچه که باشد هر ترسی که داشته باشی اما بیخیال فکر کردن به آینده ات نمیشوی.

وفتی دستهایت برای گرم کردن خودت جلو می آید،وقتی زمستان قرار است که از راه برسد،میدانی که وظیفه ها،امیدها،رویاها،تلخی ها ، خنده ها ، مرگ ها و زندگی ها همگی قرار است که با تو همراه باشند و بزرگ شدن آن قدرها که فکرش را می کردی عجیب نیست.


تعجب نمی کنی که حتی دیگر نمیترسی و یا نمیخواهی که وارد این دنیای جدید شوی،میدانی که گاهی خسته خواهی شد اما مطمئنی که دست از تلاش بر نخواهی داشت


آینه های روبرو


ورزش کردن،به خصوص لحظه هایی که نفس هایم تند می شود و اکسیژن کم می آورم،مرا به یک حس دو گانه ی عجیبی وا می دارد.

همزمان با حس یاس غم انگیزی که بابت کارهای نکرده به قلبم وارد می شود یک حس امید عجیب غریبی هم دلم را به شوق می آورد.

این حس دوگانه بی نهایت جذاب است،نیمی از رویاهای شوق بر انگیز زندگیم اینطور به ذهنم می آید همیشه اواخر ورزش می ایستم روبروی آینه و خودم را سخت نگاه می کنم،منظورم از سخت چیزی بیشتر از یک نگاه کردن ساده است،خودم را کنجکاو می شوم و بیشتر مواقع خودم را دوست دارم!

موها،این ابزار جذاب زنانه گی را سفت و محکم می کشم بالای سرم و به چشمهای قهوه ایم خیره می شوم،از خودم می پرسم امروز کجای زندگی کوچکت بودی و بعد با یاد آوری روزی که گذشته و بیخیال خوبی ها و بدی ها با آهنگی که پخش می شود ریتم می گیرم

این لحظه یکی از آرام ترین لحظه های روزمرگی های من است...!

یک نفس عمیق حانانه




من فضاهای دخترانه را دوست دارم،مثل شب هایی که صورتت  را از لایه ی چربی و دوده ی روزانه پاک کرده ای و به دستهایت کرم نرم کننده با بوی اسطوخودوس میزنی و بالشتت را زیر دست تکیه گاه می کنی و به حرفهای دختری که کنار دستت دراز کشیده و محو سقفست گوش می کنی و تو می دانی،و مطمئنی که بوی لاوندر موی شامپو شده ات به مشام او خواهد رسید.

من این دست فضاهای دخترانه را خیلی دوست دارم و حالا روبروی دختری نشسته بودم که مدتها بود میشناختمش اما هیچ وقت از نزدیک ندیده بودمش.

میدانی در فضاهای دخترانه بوی عطر تن و شفافیت نگاهت حرف اول را میزند،یا نوع نگاهش را ببینی ،چشم هایش را ببینی وقتی که دارد از سردرگمی و دلتنگی هایش حرف میزند و من حالا او را از نزدیک می دیدم،داشت از رابطه های عجیب غریبی که درگیرش شده بود میگفت و به طرز عجیبی راحت بود،راحت تر از ان چه که فکرش را می کردم.

من راستش اینطور نیستم،خیلی زمان می برد تا حرف بزنم و با حرف زدنم هم سردرگمی ها را بیشتر می کنم

حالا او داشت حرف میزد و من از این همه راحتی خوشم می آمد

کنارش که بودم یادم امد که از بچگی چقدر عاشق نوشتن بودم و چقدر عاشق تر به این که نویسنده شوم.حالا اما از این دست خیالات چه قدر دورم و اما......او می خواهد که یک نویسنده ی خیلی خوب باشد،یکی از همان حرفه ای هایش!

من از این فضاهای مشترک دخترانه که انقدر راحت احساساتت جریان پیدا می کند خیلی خوشم می آید و گیلدای من،من از این همه راحتی تو چه قدر خوشم می آید و ....

من ِ تو

من ازین دست زنها،زنهایی ک تمام زندگیشان برای همراهی یک مرد در کوله ای جا می شود،من از این دست آدمهای احساسی ک عصر جمعه کنار دست مردشان بین تمام شلوغی ها ، در یک آغوش کوچک جا می گیرند.من از این دست زنها که با نگاه شیفته ی دختر دیگر رو بر میگردانند،از این زن های حساس و حسود که خودش را همیشه بهتر می داند ،من از این دست زنها که نگاه غریبی دارند ک از پشت عینک آفتابیشان به مرد خیره می شوند.از این دست زنها که مرد برایشان آرامش مطلق است،از این زنها که وابسته اند اما نمی شکنند.من از این زنها که برای نوازش مرد دستشان همیشه در اختیار است از این ها که لمس عاشقانه را باور دارند که وقتی ناراحتند از مرد دور می شوند از این ها که تنها زمانی در کنار مرد هستند که از تمام قلبشان بخواهند.

از این زن ها ک وقتی ماه کامل می بینند از این ها که حواسشان حسابی ب زیبایی ها هست ، از این زنها که زیبایی ها را می بینند و سریع نشان مرد می دهند و در چشم هایش منتظر عکس  العمل می شوند که اگر او این زیبایی را ببیند عاشقش می شوند و اگر نه اخم می کنند.

من از این زن ها، از همین ها که همه جا هستند که معمولیند ،چهر های معمولی دارند از این ها که  دلشان ک تنگ شود در خودشان مچاله می شوند،از این ها که کمتر حرف می زنند،از این ها که میان دعوا با بوسه ای آرام می شوند.من از همین زن های معمولی هستم.

من افکارم بزرگ است اما همین جا هستم،همین گوشه .

یکی از صدها دختر جوانی که در خیابان ها میبینی که اخم کرده مبهم است موبایلش را نگاه می کند به بهانه ی ساعت،اما منتظر است.

اکثر اوقات چشم هایش را بسته، اما پایش که می افتد،حرف مرد که پیش می آید نیمه ی پر لیوان را می بیند .می شود زنی در پوششی از استثنائات که تنها نیمه ی خوب را می بیند همان سوی مثبت لیوان را.




دو گانه

آمدم ایستادم روی بالکن و شماره ات را گرفتم بغض کرده گفتم :گیلدا...

اخمت را ازآن سوی خط دیدم انگار ک ادامه دادم، همانی ک توی وبلاگستون بود  و هست گفتم گیلدا...دلم پر کشیده بود برای گیلدا و زنگ زده بودم به تو  دستم را گرفتم روی نرده ی یخ کرده ی بالکون و صدا زدم گیلدا  و بغض کرده منتظر حرفهای تو شدم 

دستم به نوشتن نمی آید گیلدا از همان روز زمستانی تا حالا  هی میخواستم بنویسم برایت ،ک بعضی ادمها ندیده عزیزند، نشناخته نه ک نمی گویم میشناسمت اما حس میکنمت لابه لای این هوای بهاری تو را از این همه فاصله از میان ان هوای مرطوب شمال ک ایستاده ای روبروی یک درخت سبز و دلت تنگ است ،حس می کنمت گیلدا

من اینجا،من بهار،حس میکنمت زیاد!

 

 

آرام و کوتاه


زیر دوش آب سرد بودم.

خسته از موضوعات تکراری همیشگی از عصبانیت های تمام نشدنی و - آب را گرم می کنم- شاید حتی بی دلیل!

دیشب می گفتی مردم چ غم و سختی هایی دارن ک حتی در تصورمان نیست دست کشیدم روی نرمی گردنم و آه کشیدم و فکر کردم من چ انتظارات بی انتهایی دارم.میگفتی از کجا مطمئن باشیم که همین جمع باز هم همچین روزی کنار هم بیایند میگفتی باید شکر کرد باید شکر کرد.

سرم درد می کرد گذاشتمش روی دیوار یخ کرده و فکرکردم

باید ذهنم را جمع میکردم باید خودم را پیدا می کردم.باید این ذرات متلاشی شده این حفره ها را پر می کردم گرد می کردم

دیشب می گفتی تو خاصیت های خوبی داری ،یکجور گفتی که حس کردم از خدا بابت وجودم تشکرکردی!

لبخند زدم لبخند کوتاه و دست کشیدم به موهای کوتاه خیسم

فکرکردم باید ارام باشم آب را ولرم کردم و به زنی فکرکردم که تازگی ها در ذهنم جولان می دهد

این زن کشیده و لاغر زن خانه داری است که وسواس عجیبی به تمیزی خانه اش دارد،بعد از مهمانی با آرامش خاصی پوستهای پرتغال و موز را در سطل آشغال می ریزد.ظرفها را با آب کم می شورد و بعد از جارو زدن خانه اش یک نگاه کوتاه به آن می اندازد و چراغ را خاموش می کند.


حفره ها


لینک آهنگ


محمدرضا هدایتی در اتاقم است. سر تکیه داده به دیواری که عکسها را چسباندم و میخاند:دلم می خواد ببینمت بازم بخندی تو نگام اخه فقط تو میدونی از زنده بودن چی میخام...

صدایش که درد دارد دلتنگی دارد آن هم انقــدر زیاد دلم را تکان می دهد.زل می زنم به چشمهایش یکجور که یعنی می خواهم فــاز بگیرم،چشمهایش را می بندد یکطور که یعنی عادت دارد،زیاد.

چهار زانو روی تختم نشستم و این حس معرکه چهار زانو نشستن با دامن بالا رفته را دارم،باید زن بود تا فهمید دامن چه حس عجیب زنانه ای را با فشار تزریق می کند.

"دلم بهم می گفت تو رو میشه یجور دیگه خواست آخه فقط قلب توهه که با من انقدر سربه راست..."

به خودم قول داده ام که هیچ وقت جلوی مادرم گریه نکنم یا احساس زیادی نشان ندهم تا درد دلتنگی غربت پسرش را تاب بیاورد،تا هی یادش نیفتد که این پسر را شاید تا 6ماه دیگر هم نببیند "از تو دلگیرم که نیستی کنارم تو کجایی من باز بی قرارم..."

برعکس گذشته ها دیگر من آدم منعطفی شده ام ، رابطه برقرار کردن با آدمها از هر شکل و احساسی برایم جذاب شده و این را شاید مدیون اعتماد به نفسی باشم که خیلی پیگیرش بوده امو حالا به ان دست پیدا کرده ام.

نشسته ام روی تخت چهار زانو با احساس های زنانه و قوی وجودم و به فردا فکر می کنم،قرارست با شلمان به کهریزک برویم ،قرارست شلمان برای آدمهای آنجا حرف بزند،نمیدانم از کدام قسمت زندگی می خواهد بگوید نمی دانم از حفره های خالی عشق هاشان می خواهد بگوید یا از جوانی درگیر بیماری که با بی پولی و بی کسی عجین شده،نمی دانم اصلا برای آدم های زجر کشیده ای چون آنها گفتم از ام اس سودی دارد یا که نه،هر چه هست می دانم که او از دو هفته ی قبل تا به حال به این فکر کرده انقدر که آن اعتمادی را که  می خواسته برای خودش تا با آنها روبرو شود ،حالا پیدا کرده است.

فردا با او همراهم با تمام زنانه گی هایم با تمام قدرت های عجیب و گاها دوست داشتنی ام، محمدرضا هدایتی هم می آیـــدمی خواهد برایمان بخواند می خواهد که با دلتنگی بگوییم با دلتنگی نگاه کنیم یکجوری حرف بزنیم تا به دل بنشیند،باید قلبمان را صاف کنیم صاف باشیم ساده باشیم.

به قول توکا امید مسری است باید از امیـــد بگوییم.

"باورم نمیشه انقدر آسون رفتی از کنارم..."

چهار زانو نشسته ام با دامن سفید و گل های صورتی کم رنگ و با تمام زنانه گی ام قدرتمندم،یاد فرودگاه می افتم وقتی آقای نون خداحافظی کرد نگاهش چیزی بین ماندن و رفتن و دلتنگ بودن و خواستن در نوسان بود یک قطره ی اشک گوشه چشمانم جا خوش کرده بود،حالا همین نگاه و همین لحن خداحافظی اش در قلبم چند حفره ی تو خالی ایجاد کرده،این روزها گاهی میان همهمه ی زندگیم یکدفعه قلبم شروع می کند به تپیدن حرارت می کشد بالا و گر می گیرم و این حفره ها هم چنان خالی تمام جانم را می لرزاند.

یک قسمت از قلبم را انگار آن شب در آن فرودگاه جا گذاشته ام..

از زندگی


نیـــــو لایـــف استـایـل

+تپش قلب خودم را از زیر پوست و گوشتم احساس می کردم تنها و بی گانه انگار که افتاده بود در آخرین و دوردست ترین نقطه ی بدنم!ایستاده بودم روبروی آن ساختمان و قلب لامصبم بعد از روز ها و شاید چندین ماه بود که اینطور به هیجان در آمده بود،پاها و قلبم با تمامی قدرتی که داشتند مرا هول می دادند به سمت آن ساختمان و دیگر اعضای بدنم اما هنوز مقاومت می کرد،یاد میگ میگ افتادم و خنده ام گرفت،گوشه ای لبم بالا رفت و با تمامی وجودم استرس و هیجان موقعیتی که برای خودم قرار بود تا بسازم را حس می کردم.آخ قلب انگار که داشت از آن طرف بدنم بیرون می آمد همین ور لایه لایه و پوست به پوست سوراخم می کرد و از تنم می گریخت .

 

نیمه

+ آقای او را دوست دارم!

شاید بیشتر از آنچه که فکرش را می کردم  مثل زمانی که برادرزاده ام به دنیا آمد و با خودم فکر کردم خوب حتما دوستش خواهم داشت و بعدتر فهمیدم که دوستش ندارم شیفته اش هستم!!آقای او را هم همان طور دوست دارم،هه،چه عجیب!آقای او یا شلمان یا گه گاه بیگانه!برای من،منی که دیوانه ی حرفهای واقعی و سر راستم این پوشیدن واقعیت ها جذاب نیست اما چه کنم می دانم که اگر برای او اینجا اسمی قایل شوم بعد می گیرد تصورات خاننده های دورم عوض می شود محدود می شود و شاید مزه ی این دنیای مجازی را عوض کند!

با همه ی این اوصاف ،عزیزکانم!من او را دوست دارم ،معده اش که درد می گیرد تمام جانم به هم می ریزد یا سرش که بی قرار می  شود تمام سنگینی خانه روی مغزم می افتد،ناخوداگاه است دست من نیست اما این دوست داشتن چقدر جذاب است!

 

دوست داشتنی ها

+بین دوست داشتنی ها مانده ام!

رنگ مرا به وجد می آورد اسعدادش را دارم تاریخ مرا از این روزمرگی ها جدا می کند گرافیک را دوست  دارم رشته های مربوط به توریست و سفر را هم...از طرفی طرفدار ارشد در ایران هم نیستم اگر بخواهم  دانشگاه بروم زیرگروه هنر را انتخاب می کنم اما نه حوصله ی 4سال کارشناسی ونه یکسال درس خواندن سنگین!

هیچ پیشنهادی ؟

 

نگاه

+همکار مرد کنار دستیم به مانیتورم زل زده بود!

عصبانی از نگاهش به مانیتور و نگاه سنگین ترش به خودم پرسیدم:چیزی شده؟

جا خورد و عقب کشید:نه!

زل زدم به چشمهایش و چشمهایم پر شد اشک ،دوباره برگشتم به سمت مانیتور و زمزمه کنان گفتم:پس این همه نگاه برای چیه...

 

P.Sاین دخترک برادرزاده ی عزیز منه

چشمهایش


او چشمهایش سبز است یعنی که سبز نه،انگار که سیاهی چشمهایش قهوه ای باشد و رگ های کوچک مردمکش کرم خوشرنگ.انگار که چشمهایش را با بهترین رنگ ها ترکیب کرده باشند.

اولین بار که دیدمش فهمیدم که خوب می تواند تمام احساسش را بگوید و این برای من،منی که جان می کندم تا لحظه ای از افکار و احساسم را بگویم جاذبه ی دو چندانی داشت.

وقتی آقای میم اول آزارش می داد و او با سادگیش روی این آزار چشم می بست و حتی وقتی آقای میم دوم پا پیش گذاشت و دوباره او هم از سادگی بانوی جنوبی من سواستفاده کرد دلم می خواست از او محافظت کنم اما نتوانستم و او می توانست مثل ابر بهار اشک بریزد  من مبهوت بمانم که این همه احساس چه روان و سبک می تواند باشد.

او چشمهایش سبز است و پر از رنگ ها و ترکیب های یگانه و وقتی اشک می ریزد و وقتی در جفت چشمهای کوچک مات من لبخند می زند و وقتی با جمله هایش و وقتی با ابروهای به هم پیوسته اش که تازگی ها عذابش می دهند تعجب می کند و وقتی لبخندهای جذاب می زند  و وقتی ....

می تواند می تواند می تواند می تواند می تواند می تواند می تواند می تواند می تواند می تواند می تواند می تواند می تواند می تواند می تواند می تواند می تواند می تواند می تواند می تواند می تواند می تواند می تواند می تواند می تواند می تواند می تواند می تواند می تواند می تواند می تواند می تواند می تواند می تواند می تواند ...زمین را هم حتــــی از خوبی بارور کند...!

چشمهای او هم رنگ زمین است...


18minutes


شال قرمزم را انداخته بودم روی موهایم اما دستهایم روی دستگیره ی در همان طور مانده بو،واقعا دلم نمی خواست که بروم اما دستگیره را با اکراه پایین اوردم و گفتم:خداحافظ1 و پله ها را دو تا یکی پایین رفتم.

او ایستاده بود دم در ونگاهش لو می داد که فراموش کرده ماشین را کجا پارک کرده است.

برگشت و با مکث پرسید:تو یادته ماشین و کجا انداختم؟!

با دستهایم اشاره میکنم که سمت چپش و شالم را روی سرم جابه جا میکنم وقتی داخل ماشین می نشینم می پرسد:ناراحتی ازم؟پکری!

می گویم:نه خسته ام!

و واقعا خسته ام و خستگی تنها  دلیلی می تواند باشد برای سکوت در حضور تو.

ماشین را روشن میکند و می راند.

چه قدر عادت کرده ام به این روزهای خوب و تکرار نشدنی چه قدر این روزها برایم عادی شده،اصلا انگار قبل ترها دلم وصل بود به یک نخ باریک که با هر نگاه یا لمس مهربانی از جا کنده میشد اما انگار این روزها دلم سفت شده سخت شده،چسبیده به یک سمت بدنم و تنها گه گاهی می شود که  ناآرام شود.

اگر روزی با سکوتم سکوت کند اگر نفهمد آشفته ام چه بلایی بر سر عشقمان می آید؟؟؟

-دختر!

ازجا می پرم سرم را بر می گردانم و از حضورش که از یادم رفته تعجب میکنم

-جانم؟

-اون اسیابه که روی اون برجست و می چرخه را می بینی؟

-اوهوم

- من خیلی ازین چیزا خوشم میاد،بالا پشت بوم خونمون یه دونه ازینا میزارم تا با نیروی پا زدن برق خونمون را تامین کنم اونم فقط چون....

  I am your lady ... you are my man...

اشاره میکند به ضبط ماشین چند لحظه ای خیره میشوم به نورهای بیرون از پنجره...چه قدر همه چیز مبهم است،می گوید:میگی چیزی نیست اما من از ته چشمهات می فهمم!

سرم را می گذارم روی شانه اش نوک انگشتان سرما زده اش را می کشد روی گونه هایم و هق هق آرامم همین طور ادامه می یابد بی آنکه متوجه اش کنم.

دم در خانه ام می گوید:آهای دخترک دوست دارم ها!

لبخند می زنم یک وری ،یعنی که من هم...

من هم،زیاد.



+اگر  نوشته هایم  تنها عاشقانه است،اگر از دغدغه هایم نمی نویسم اگر از هیچ چیز دیگری نمی گویم معنایش این نیست که من به شدت رمانتیک هستم و احساسی -که واقعــا هستم،اما تنها نمیخواهم که ذهن خواننده هایم  را که دوست های من هم هستند با تلخی نگرانی ها و دغدغه هایم مشغول کنم،یک جورهایی انگار در رودربایستی وبلاگم مانده ام،برای از غم و اندوه حرف زدن و فکر کردن زمان بسیار است من تنها می خواهم نوشته هایم را با چاشنی مورد علاقه تان بخوانید تنها همانی که دوست دارید...

صیقل می خورم


روحم درد می کند مرد من...خسته ام ....از تو بیشتر  از هر کسی بیچاره تو..!که همیشه با ناملایمتی های روح من درگیر بوده ای،که همیشه به تو گفتم مقصری.که همیشه می گویم تو نمیفهمی.تو نمیفهمی... اما غم دوباره به من هجوم اورده...غمی که از ناکجا آباد می آید...وقتی تو حرف میزنی دلم میخواهد بگویم ساکت باش وقتی میبوسی تنم مور مور می شود.وقتی مهربانی دلم می خواهد فرار کنم بروم از تو بگریزم وبه روزی برسم که دیگر تو را یادم نمی آید. اما وقتی تو از من فرار میکنی ان هم این چنین با احتیاط و آرام خشم امانم را می برد،خشم.... آرام می شوم ......... اما نمی دانم در پایان تو را تا کجا همراهی کرده ام...

50-50

نفسها گرم و منقطع،اما خواستنی.

پاها یکی تیره و دیگری سفید هر دو داغ، اما در هم تنیده و عجین شده.

یکی آرام و اسیر ،کمی هراسان اما مشتاق.

دیگری انگار که زندانبان ، خوابیده روی آن اولی اما تمامی نگاهش تنها یک چیز...

*

مهره های آویزان راهروی خانه اش را کنار می زند و وارد اتاق نیمه سردش می شود،این اتاق را دوست دارد اصلا این خانه را با تمامی وسایلی که با سلیقه اش جور نیست دوست دارد.حتی این شلوار را که...

با اخم می گوید :این چیه که پوشیدی

"او" می گوید : اولین چیزی بود که دستم اومد بخوای عوض می کنم

اول با خودش فکر میکند که حوصله ی انتخاب کردن لباس رابرای او ندارد اما دلش می خواهد پاهای "او" را ببیند.هیچ چیز به اندازه ی پاهای مردانه دلش را مالش نمی دهد.

می پرسد:شلوارکی چیزی داری؟

می گوید:بریم تو اتاقم

 

اتاقش همیشه نیمه سرد و نیمه تاریک است اما دوستش دارد

اتاقش همیشه شلوغ و در هم است...اما دوستش...

می پرسد:این چطوره؟

شلوارکیست کرم با جیب هایی رویش.

"او" از دستش قاپش می زند و خیره نگاهش می کند و  شلوارک را به تنش می کشد.

 دلش هری می ریزد اما آرام می گیرد  و فقط  نگاه می کند به کتابها .ابروهایش را بالا داده وتنش گرگرفته، تحمل حضور او را سه قدم دور تر از خود بدون آن که لمسش کند ندارد.می پرد روی تخت و موهایش را باز می کند و دورش میریزید .حالا دیگر کم کم شرم دارد دلش را زیر و رو می کند از خودش می پرسد"این بار چندمست ؟"

"او"  می نشیند کنارش و دستهایش دارد جلو می آید تا به موهایش سلام کند.

چمشهایش را می بندد.

هنوز و هربار ،دلش ناگهان پایین می افند.